اینجا دلت گرفت میگن خودکشی راحته

های مردم ...
آهای آدمیزاد...!!!
حراج ....!حراج ....

چه بوی سرخی میچکد از ناف خانمان...
از بوی نم سقف خانه گوشهایم کور شده است!؟!

آهای ..آهای....
بابا رحیم بخشنده تو که مهربان بودی
تو ام دیگر نازی شدی!

بس امید به خیالهای باکره ام نشستم
چه کنم ...؟!
بکارت آرزوهایم در پی سقف رو به افول سست بنیان شده است !

آهای بابا رحیم که آن بالایی
لطفا آسمانت را از من نگیر
اینجا من سقف ندارم!


آهای مردم...
من از فروش دانه های برف فروچکیده از سقف
درتابستان حرف میزنم
وآنان مرا مجنون می خوانند؟!
آیا من مجنونم؟؟؟

بابا _بابا-بابا رحیم
چرا دیگر خانمان را حراج کردی؟
نمیبینی چه سردی میبارد
و سوز چه شخم میزند تنم را!

پدر مهربانم-بابای من بابا رحیم!
چشمام....
دستام....
دهانم...
صدا..
آ...

هزار باره جبر آبستن میشود
وچه تنگ میشود دلم برایت،خانه پدری؟!...

آقا...
آقا...يک سقف لطفا حراج!

+نوشته شده در شنبه 13 اسفند 1390برچسب:حراج,داستان حراج,شعر حراج,متن حراج,حراج,,,!حراج,ساعت21:48توسط ع.م | |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد